شب بود. از توي خانه صداي خنده و شادي زنها به گوش مي رسيد. مردها توي كوچه دور تا دور ايستاده بودند و دست مي زدند. تمام عرض كوچه را گرفته بودند. گروه اركستر، موسيقي مي نواختند و چند نفر ميان جماعت رقص سنتي مي كردند. هوا به شدت سرد بود و همه با كلاه و كاپشن حسابي خودشان را پوشانده بودند. از آن عروسيهاي شهرستاني بود، با همان صفا و سادگي.
دو تا پسر 17 - 18 ساله دوان دوان از انتهاي كوچه خودشان را كنار جماعت رساندند. شايد آنها هم مي خواستند با شنيدن و ديدن صداي موسيقي و رقص كمي دلشان شاد شود.
ماشينها هر كدام به آنجا كه مي رسيدند، نمي توانستند عبور كنند، دور مي زدند و برمي گشتند. در اين ميان ماشين سياه رنگ زيبايي كه خارجي بود از راه رسي. صداي موسيقي سرسام آورش كار گروه اركستر را مختل كرد. دو جوان 17 - 18 ساله توي آن نشسته بودند.
راننده در حالي كه مغرورانه دستش را روي لبه در گذاشته بود، با يك حركت دور زد و تيك آف كشيد. پلاستيك زباله اي كه كنار جوي آب بود، زير چرخهاي ماشين پاره شد و تكه هاي آشغال ريخت به لباس دو پسري كه پشت همه ايستاده بودند.
ماشي با سرعت دور شد، اما دو جوان بدون اينكه متوجه شده باشند كه لباسهايشان كثيف شده با چشمهاي مبهوت و يخ زده آنقدر ماشين را نگاه كردند تا در يكي از كوچه پس كوچه ها پيچيد و گم شد.
برگرفته ازكتاب : مثل يك ناجي
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,